در زندگانی روزهایی است که یاد و خاطره اش برای همیشه در جسم و جان و روح و روان آدمی باقی می ماند و تا ابد در ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه او نقش می بنند . چیزی مثل العلم فی الصغر ، کالنقش فی الحجر .
روزهایی این چنین و با این خاصیت شگرف نقش بستن ، می تواند روزهای خوب باشد یا بد . عجالتا از روزهای بد می گذریم و می پردازیم به یکی از روزهای خوب . یکی از معدود روزهای پر از لبخند این مردم بی لبخند .
روزی مثل امروز . سی و پنج سال پیش . سوم خرداد سال شصت و یک . روز فتح خرمشهر . روز " شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، شنوندگان عزیز توجه فرمایید . خونین شهر ، شهر خون ، آزاد شد " .
روزی که هر کسی هر کجا که بوده باشد یادش هست و تا همیشه یادش خواهد بود . ما نیز داشتیم از شیراز به سیرجان می رفتیم در استان کرمان . طبق معمول نواری می خواند و هی پشت و رو می شد تا آخر راه . که یادم نیست چه می خواند و که می خواند . که من نوجوان چهارده پانزده ساله ای بودم و نوار هر چه بود ترانه هایی بود لابد باب میل پدر .
وقتی به سیرجان رسیدیم چهار و پنج عصر بود و ما بیخبر از همه جا خوردیم به ازدحام کوچه خوشبخت . و مردمی که می زدند و می رقصیدند . و ماشین هایی که با چراغهای روشن بوق می زدند و ...
درست یادم هست وقتی پدر از یکی پرسید چه خبر شده ، آن مرد گفت خرمشهر آزاد شد خرمشهر آزاد شد خرمشهر آزاد شد ...
و پدر که محکم دستش را گذاشت روی بوق و حالا نزن کی بزن . بوقی نه اما منقطع و دی دی دی که مدام و لاینقطع . چنان یکنواخت که بعد از دقایقی صدای بوق گرفت و دیگر جز صدای خروسکی گرفته هیچ صدایی از آن برنخاست .
یادش بخیر پدر و آن بوقهای ممتدش . یادش بخیر آن ملت و آن صمیمیت ها و همدلی . یادش بخیر آن روز . روز فتح خرمشهر . یادش بخیر جان فشانی های شهدای فتح خرمشهر .
برچسب : نویسنده : kyghobada بازدید : 174